در گذشت جوان ...

الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم

چه میخواهی چه میجویی در این کاشانه ی عورم

چسان گویم چه میجویی حدیث قلب رنجورم

از خوابیدن

در زیر سنگ و خاک و خون خوردن

نمی دانی چه میدانی که اخر چیست منظورم؟

تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم

کجا میخواستم مردم حقیقت کرد مجبورم

فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم

ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم

همان دهری که با پستی بسندان کوفت دندانم

به جرم اینکه انسان بودم و میگفتم انسانم

کنون ای رهگذر

در قلب این سرمای سرگردان

به جای گریه بر قبرم بکش با خون دل دستی

که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی

به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی

که تا بیرون کشم از قعر ظلمت

نعش آزادی !!

ديوارهاي فاصله

اينجا كه شاخه هاي درختان تبر شده است
گنجشك هم از كوچه ي ما  دربه در شده است
با ازدحام سرد ستونهاي آهني
ديوارهاي فاصله هم بيشتر شده است
ديگر كسي براي كسي گل نمي كشد
وقتي كه عشق ها به هوس مختصر شده است

آن سو ميان باد كسي داد مي زند
انگار گوشهاي خدا نيز كر شده است

به مقدسات قسم حیفه ...

حیفه فردا که تموم کوچه ها و باغا سبزن

یه عالم پرنده اینجا از غم و غصه بلرزن



چقدر خوبه دوباره روزای آخر اسفند

روی هر لبی بشونیم دو سه تا غنچه لبخند



دوباره بهار میاد و باز همون حرف همیشه

اگه دلخوشی نباشه هیچ کجا بهار نمی شه



روزای آخر اسفند دوباره صحبت عیده

خوش به حال اون دلی که پیش گلها رو سفیده



سرزمینمون اگر چه پرِ آدمای تنهاست

اما خونه قشنگ بهترین دلای دنیاست



خونه گلای نازی که دس همو می گیرن

خونه شکوفه هایی که برای هم می میرن



اینجا آدما اگرچه فکر لحظه های تازن

دلشون می خواد برای همه تازگی بسازن



نذاریم بهار بیاد و تُنگا بی ماهی بمونن

همه دنیا می دونن اهل اینجا مهربونن



نذاریم که آسمونی زیر بار غصه خم شه

نذاریم حتی یه ذرّه حرمت عاشقی کم شه



تو همین لحظه زیبا کاش با هم قرار بذاریم

تا بهار نیومد از راه ، دلی رو به دست بیاریم



دیگر نگران نیستم....

خوبم...

درست مثل مزرعه ای که

محصولش را
ملخ ها

خورده اند


دیگر نگران داس ها نیستم....

شادی  گمشده است !!!

طفلی به نام شادی،

دیریست گمشده ست

با چشمهای روشن  ِ براق

با گیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر

مغزم تاب برداشته

 

مدتی است دستم به قلم نمی رود. انگار قلم با من قهر کرده.

هوای منفی صفر درجه من و موتورم دنبال لقمه ای نان و استخوانهایی که میلرزد.

دلم پیچ می دهد و مغزم تاب برداشته بگانم هردوشان مقلد زندگیم شده
اند .

فریاد از این همه ...

http://www.img4up.com/images1/31981551526554246373.jpg

سلام

بی مقدمه شروع میکنم :

بعضی از دوستان تصور داشتن که بنده از نقد عصبی میشوم ُخیر .

من از این ناراحت میشوم که دوستانی که لطف دارند و به ظاهر نقد میکنند و به اصل تخریب میکنند هیچ ادرسی از خودشان برای بنده در قسمت نظرات قرار ندادند که بنده با دوستان تماس بگیرم این کاملا روشنگر خیلی از مسائل هست اما دوست دارم همین دوستان به ظاهر نقاد روشن بشوند.

در ضمن  من برای دل خودم می نویسم  و فکر کنم در دل نوشته شعار جای و مکانی ندارد.

برای اثبات این گفته ام همین بس که اگر توجه داشته باشید من برای هیچ یک از پستهام دعوت نامه برای صمیمی ترین دوستانم هم نمی فرستم.

حالا به نظر شما این که به من می گویند شعار میدهم حق هست؟

در جواب این که به من می گویند پسرم و دلیل این که حرفهایم شعاری هست همین پسر بودنم هست باید بگویم:

 من اول انسانم و خداوند به فرشتگانش فرمود به انسان اشرف مخلوقات سجده کنند.

 نه به زن یا به مرد.

 پس حرفهایم و دل نوشته هایم  از روی انسانیت هست نه از روی شعار و جلب توجه .

به نقل از یکی از همین دوستان این دل نوشته ها ارمان هست برای من نه شعار.

در اخر از همه دوستانی که قدم بر دیدگان من قرار می دهند و از این دل نوشته ها دیدن میکنند سپاس فراوان دارم.

پیروز باشید و سر بلند

 

 

جامعه ای که اندیشه ام  را نفهمید ... افسوس!!!

 

سلام

نمیدونم چرا عصبی هستم  چند تا از نظرات دوستان را به اکران میزارم شاید ۱ نفر  متوجه بشه من چرا عصبی هستم در ضمن این عصبی بودن به معنی عدم نقد پذیری نیست بلکه ۱ جور ناراحتی از سطحی بودن تفکر و بینش بعضی از دوستان هست.

ای کاش از زندگی شخصی نویسنده و موقعییتش خبر داشتید تا به او وصله جلبه توجه و شعار را نچسبونید به هر حال اگه واقعا هدف نقد کردن هست باید این موضوع ۲ طرفه انجام بشه دوستانی که از مناظره ترسی ندارند با ایمیل بنده در تماس باشند با تشکر

راستی اگه ادبیاتم درست نبود یا غلط املاء زیاد داشتم ببخشید چون واقعا ..... بگذریم.

اینم تعدادی از نظرات دوستان که به خواندن انها دعوتتون میکنم.

 

اول سلام چون اولین باره که به وبتون به سفارش یکی از دوستام سرمیزنم ببخشیدا ولی متنتون خیلی شعاری به نظر میاد ازاین گذشته هم آقایون وهم خانوما به این موضوع خوب واقفند شما هم بجای توضیح واضحات برو یه کاری بکن همجنسات قد یه ارزنم که شده مردونگی رابفهمند اونوقت باور میکنم حرفات شعار نیس آرمانه

 

به نظر من همه ی این زیر سر خداست که مذکر را بی رحم ودغل باز ومونث را درازگوش وپایه خنده ی مذکر آفرید من به سهم خودم هیچ وقت خدا را به خاطر این بی عدالتیش نمی بخشم امیدوارم اونی که دل منو شکوند از جانب کسی که خیلی دوستش داره دلش نه که بشکنه هزار تیکه بشه چون به تازگی این واقعیت را با همه ی وجودم لمس کردم که دنیا دارمکافاته حرفای شما خیلی عذر میخام ولی بخاطر مذکر بودنتون از نظر من شعاری بیش نیس من مارگزیدم از ریسمون سیاه سفید میترسم

 

 

آقا رادین میدونی چیه؟
احساس میکنم شعارمیدی.من از هیچ پسری اینارو نشنیدم و نمیشنوم.
من اصولاراحتم.ناراحت نشی خواهشا ولی این نوشته واسه جلب دخترها نیست؟

 حالا نظر شما دوستان چی هست؟

شما هم اینطوری فکر میکنید؟

منتظر نظرات و نقد سازندتون هستم

دوستدار شما رادین

خزان امسال پایان همه چیز است...

در تمام لحظه های دلتنگی ، دل عجیب بهانه ات را میگیرد.

نمیدانم چه کنم که دیگر یادت نکند. نمیدانم تو با من چه کرده ای که از یادم نمیروی؟

مدتهاست که دیگر عقل هم قادر به قانع کردن دل نیست.

سالهاست که دل ساز خود را می زند،حرف خود را می زند

 و کار خود را می کند و عقل فقط نظاره گر است.

 این روزها بیشتر از همیشه به گوش دل ،قصه رفتن می خوانم

تا شاید باور کند که خزان امسال پایان همه چیز است

 اما انگار هر چه بیشتر میگویم،او کمتر گوش می کند و بیشتر هوای تو را می کند.

 دیگر نمیدانم چه کنم؟

 چگونه از بار این بغض کم کنم؟

 چه کنم که انقدر در لحظه هایم جای تو خالی نباشد؟

ساده برایت بگویم:" این روزها در جمع من و این بغض بی قرار ، جای تو خالیست.

ای کاش پینوکیو بودم . . .


این روزها احساس میکنم

شاید دلیل هدایت ((  پینوکیو )) به سمت آدم شدن ،

به این خاطر بوده که :

آدمها وقتی دروغ میگن هیچ جای بدنشون دراز نمی شه . . .

سفر خواهم کرد...

 

صدای سوت ناشنوای قطار از دور دست ها به گوش می رسد

وچشم هایم ریل های بی پایان را دنبال می کند

چشمانم به انتظار ایستاده اند…

از پشت شیشه ها ،گذر درختان و پرندگان

ماه و خورشید و بی قراری های قلبم برای رسیدن به ایستگاه دیگر…

سفری تازه ، تجاربی نو یافته ، اشک هایی که در پس دلتنگی قلب هایی همیشه سبز،

لحظه ی خداحافظی…

در کنار جاده‌ی انتظار ایستاده ام

در انتظار چیدن تازه ترین گلها

در انتظار پر گشودن ، همانند باد هو هو کردن

و همچون ابر ، سبکبال بودن ، به اوج رسیدن

همچون ماه زیبا و همچون خورشید درخشان و گرمابخش

فرا رفتن از آنچه بدان پیوند زده شده ای

و رسیدن به تعالی آنچه میخواهی…

سفر خواهم کرد ، برای یافتن یک دست…برای پرواز با دست های دیگر…

نامردان عشق

 

مردان در صید عشق به وسعت نامنتهایی نامردند

گدایی عشق میکنند

تا وقتی مطمئن به تسخیر قلب زن نشدند

 اما همین که مطمئن شدند

مردانگی را در کمال نامردی به جا می آورند.

تازه به دوران رسیده ها

در جست و جوی طعمه شتابان رسیده اند

گرگانه در هجوم زمستان رسیده اند

بیراهه آمدند : کسی با خبر نشد

خاموش و گنگ و سربه گریبان رسیده اند

آنها که رنگ آب ندیدند سالها

اینک به سفره های پر از نان رسیده اند

بعد از هزار پرسه و عمری گرسنگی

بیچاره ها به لقمه ی ارزان رسیده اند

آری : مجال گفتن حرف حساب نیست

با مردمی که تازه به دوران رسیده اند

این بیست و سومین  سالگرد فراموش شدن من است.

بارها متولد شدم
بارها مُردم
و فقط یک روز آن
به رسم قانون و سُنت
در تولد نگارم ثبت شد ...
و روزمرگی ها به سکوت، گذشت ...

دنیا نشین نبودم، و نیستم
فقط از سر کنجکاوی
پا به روزگار این دنیا نهادم
و زمین گیر شدم ! ...

سر به سر دیوانگی
در من
متلاطم است
و من هنوز
پُر از سکوت
ایستاده ام ...

به رسم ادب
و شاید به رسم عادت ...

امشب
سر آغازِ
بیست و سومین سالگرد
غربت نشینی من است ...

تولدم ...
مبارک !

 

سلام

امروز سالگرد از عرش به فرش امدن من است .

هیچ کس این روز را به من تبریک نگفت ،

یعنی سالهاست که کسی به من تبریک نمی گوید،

احساس کردم که حتما تسلیت می گویند این روز را ، البته نه به خودم بلکه به بازماندگانم  .

تصمیم گرفتم خودم به خودم تسلیت بگویم 

به خاطر تمدید و تثبیت 1 سال دیگر تحمل ، تحمل کسانی که فرصت تبریک ساده را هم ندارند ،

کسانی که نزدیکانشون را از خاطر بردند و پول-چک و ..... را جایگزین انها کردند و ....

این دل خیلی درد دارد اما ...

اما........

همیشه به این 2 بیت شعر فکر میکنم مخصوصا 13 اردیبهشت هر سال :

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود ؟

زنده را تا زنده است قدرش بدان

ورنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود ؟

 نوار مشکی بالا هم به مناسبت از یاد رفتن خاطر اطرافیان است،

کاش از دنیا رفته بودم اما از خاطر عزیزانم نمی رفتم ،

عزیزانی که با این همه نامهربانی هنوز هم عاشقانه دوستشان دارم .

احساس میکنم از امار خداوند نیز حذف شده ام

خالق نیلوفران ابی من را از یاد برده است

اما باز هم با این همه نا مهربونی:

دلواپس شادمانی تو هستم!!!

این بیست و سومین  سالگرد فراموش شدن من است.

 

...سال جدید مبارک

 

سلام به همه دوستان عزیز و همراه.
دمیده شدن دوباره روح در کالبد طبیعت و فوران زندگی و نشاط در رگهای هستی را، بر شما عزیزان شادباش گفته و سالی سراسر عشق و شور و شادکامی را برایتان آرزومندمُ.

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحال روزگار …
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جان لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب …

ای دل من، گرچه در اين روزگار
جامهء رنگين نمی‌پوشی به كام
بادهء رنگين نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می كه می‌بايد تهی است
ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار …
گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ …

                                                                       "فریدون مشیری"

تبعيض جنسیتی!!!

و هر روز او متولد میشود:

عاشق میشود ; مادر میشود; پیر میشود و میمیرد ...

و قرن هاست که او; عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان ، جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش ; گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد; سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد ، رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...

و این رنج است ، زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ...

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانون گذار میتوانی ازدواج کنی ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ؟....

 

مادر هنوز دل نگران ایستاده است...

شب مانده و سکوت،زمان ایستاده است

مادر هنوز دل نگران ایستاده است

نیمه شب است و تا برسم از در حیاط

آشفته از خیال و گمان ایستاده است

مهتاب روی اوست که هر شب به صورتی

بر شانه ی شبی گذران ایستاده است

این باغبان خسته که چهل و پنج بهار

در بادهای سرد زمستان ایستاده است

با دست های خالی و با چشم های خیس

در پای این نهال جوان ایستاده است

چون یک درخت در تب طوفان زندگی

با قامتی اگر چه کمان ، ایستاده است

تقدیم به تقدس نگاه مهربان مادرم و تمام مادران این سرزمین آریایی 

دستانت را می بوسم ای پیامبر مهربانی

تقدیم به تمام زنان وطنم

 اگر عشق باشد ، زندگی باشد:

زن یک موجود سنگی بی احساس و بی مسئولیت  نیست ؛

  زن نه مانع دیگران می شود و نه اجازه  می دهد دیگران او را از حرکت باز دارند .

گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمی ایستد .

دستانش پر ازحرارتند و روحش پر از شور است. 

زنان ... نه جنس دوم ... نه یک موجود تابع ... نه یک ضعیفه ...نه یک تابلوی نقاشی شده ... نه یک بستر نرم برای شهوترانی ، نه یک  عروسک متحرک برای چشم چرانی ، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت ، نه یک  دستگاه جوجه کشی هستند.

زنان سعی می کنن آنگونه که می اندیشند باشند ، بی انکه دیگری را بیازارند.

 فرای تمام تصورات کور ، هنجارهای ناهنجار ، تقدسات  نامقدس !

باور داشته باشيد اگر بخواهند ،می توانند خیانت کنند ، بی تفاوت و بی احساس باشند ، بی ادب  باشـــند، بی مبالات و کثیف باشند . اگر نبوده و نیستند ، نخواسته اند  و نمی خواهند.

آری زنان عشق می خواهند و عشق می ورزند ، احترام می خواهند و احترام میگذارند.

من به زنان افتخار می کنم ، هر روز و هر لحظه ...

 من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را  اینگونه می بینند و تحسین می کنند...

وای بر شما

گل های تصویر بالا تقدیم به قدوم مهربانتون وُ

برای معذرت خواهی به خاطر تصور غلط برخی از هم جنسانم.

 

یلدا نقطه ی پایان تو بود...

شب های عجیبی نیست ، این شب ها را بارها تجربه کرده ام

شب های زمستانی  ، زمستان همسایه ی دیوار به دیوار بهار که با آمدنش سکوت و برف را به ارمغان می آورد .

هیچ کس برای نرفتنت بیتابی نکرد ، کسی نگران تو نیست ، غمگین می شوی ، ابرها غم چشمانت را تاب نمی آورند و می گریند ، زمینیان بر سر شوق می آیند ، همه می دانند با گریه ی ابر، درهای رحمت خالق باران باز می شود...

تو دیگر رفته ای ، الان که بیست و دومین خورشید از خواب برخیزد؛ هزاران چون من دلتنگت می شوند ، تمام آنهایی که خرد شدن غرور برگها را زیر پا تجربه کرده اند . همه ی کسانی که تو را زیباترین فصل خدا می دانند...

برایت دست تکان می دهم ، حس مبهمی در فضا خانه می کند ، در خیالم تو را می بینم که چمدان چوبی ات را در دست گرفته ای و آرام آرام از جاده ای تهی از برگ عبور می کنی ، در جاده باران می آید ، ابرها پشت سرت آب می ریزند با اینکه می دانند به این زودیها بر نمی گردی ، بهار و تابستان در صف، انتظار زمین را می کشند ، تو آرام آرام دورمی شوی ، یلدا نقطه ی پایان تو بود...

 

سلامی چو بوی خوش آشنایی

سلام ،سلامی چو بوی خوش آشنایی
امروز می خوام با هم یه نامه بنویسیم و از همین جا برای خدا بفرستیم.شاید این نامه حرف دل خیلی از آدما باشه.
ای باوفا سلام.
وچقدر اکنون ناخشنودم از آنچه بر من گذشت. و من چه کردم با آدمیّتم. آن طفل معصوم و نوپا در درونم به پیری مفلوک و معلول مبدل شد. و من چقدر شیطان درونم را پروردم که چونان غولی سرکش گشته که حال با هر نیزهء توبه نیز زخمی کارا بر پیکره اش نمی نشیند و من چه کردم با پاکیم. من خدای روی زمین بودم و چشمان و دستان و زبان .....

متن كامل در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

پاره اجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.
پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند. پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.

متن كامل در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

دلتنگی ها با من خواهند ماند...

می دانم تو نیز خسته شده ای ، از اندوه بی پایان من، از چشمه اشکانم که هیچگاه نمی خشکد...  من رسم ظالمانه این دنیا را می دانم، می دانم که در جمع انسان ها تنها آنزمان که لبخند به لب داری عزیز و دوست داشتنی هستی ...می دانم که تمام آنان که تو را در دایره کسانی که دوستشان دارند قرار می دهند ، کلافه می شوند از اشک هایت ، از بی حوصلگی هایت..، از آه کشیدن های گاه و بیگاهت... و خواسته و ناخواسته تنهایت می گذارند.

متن كامل در ادامه مطلب...

ادامه نوشته

بخشش , همرنگ خداست!!!

اشتباه همزاد آدمیست, بخشش اما , همرنگ خداست.

 بگذار تا همرنگ خدا شویم. ما هر دو بسیار اشتباه کردیم

, شاید سهم من بیش از تو باشد, که حتما همین طور است .

 اما نگاه به گذشته فرصتهای شیرین فردا را از دست آدمی می رباید.

 میخواهم فردا را با عشق به تو اما در کنار تو بسازم.

 برای اینکار نیاز دارم که ابتدا تو مرا ببخشی و دیگر آنکه باورم کنی

 و انگاه این فرصت را به من بدهی تا از ویرانی آنچه گذشت

 , آبادی عشق بسازم. کافیست که باورم کنی

 و سپس به تماشا بنشینی. بگذار تا همرنگ خدا شویم.

 

باد های بخشش


دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت

امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد

 

مادر

 احمد بيا انشاء بخوان

  آرام از جايش بلند شد در كيفش دنبال چيزي مي گشت دفتري بيرون آورد.

با نگراني نگاهي به اطرافش كرد آرام و بي صروصدا رفت و روي سكو ايستاد

با نگاهي پر از التماس به چهرة تك تك بچه ها نگريست

معلّم گفت : « زود باش ديگر. » با دستاني لرزان  دفتر را باز كرد و با صداي بلند شروع   كرد :

« در قالب يك نوشته از مادر خود تشكر كنيد » كمي مكث كرد سكوت كلاس آزارش ميداد .

    ـ « نگـاه خستـه اش هميشه لبريز از هـزاران حرف است حرفهايي سنگـين , حرفها يي كه بار سالها را به دوش مي كشند نگاهش خستـه است ولي شادابي  مي بخشد شادابي براي چشماني بـي نور . دستان پرپينه و زخمش , يادآور پنجره هاي گرمابخش و اميد پرستو ها است دستاني كـه در شب هاي  سرد زمستاني لباس هاي پاره ام را از يادم مي برند.آغوشش دشت است دشتهايي پر ازگل ، پناهي براي خيس نشدن زير چكه هاي سقف,آغوشي كه همه را از خانة كوچكمان بيرون مي كشدو درون خانه هاي گرم و بزرگ جا مي دهد .و…

      و قلبش مي تپد و با هر تپش هزاران تكه مي شود براي به ارمغان آوردن اشكي دوباره . مادرم هرلحظه با من است تا دلداريم دهد , تا وقتي كه بچه ها به لباس هاي پاره ام مي خندند اشك هايم را پاك كند, تا وقتي كه دلتنگ مي شوم به دامن مهربان اوپناه ببرم »

     ـ آقا …اجازه … تمام شد .

     بچه ها برايش دست زدند . آقا معلم رويش را به طرف احمد برگردانيد : « دفترت را بياور ببينم! »

سرش پايين بودآهسته دفترش را روي ميز گذاشت . .معلم با تعجب نگاهي به دفتر انداخت وشروع كرد به ورق زدن :

     ـ  پس انشايت كو؟

و پاسخش اشك احمد بود .

     ـ « فردا به مادرت بگو بيايد مدرسه تا بفهمي انشاء ننوشتن يعني چه ؟ »

كسي از آخر كلاس آهسته زمزمه كرد :

     ـ « آقا اجازه ! احمد كه مادر ندارد . »

 

 

عقابی پرید ...

به گنجشک گفتند، بنویس ::
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان

 

 

بیست و دو سال يا بیست و دو قرن ،آرزو را تبسم نكردم

كوهي از برگ هاي خزاني ست حاصل روزهاي بهارم

از مه آلود پيداست در بساطم جز آهي ندارم

برگ هاي به تاراج رفته ! آرزوهاي بر باد رفته !

قطره اي برگ حتي نمانده ست تا ببارد به خاك مزارم؟

بیست و دو سال يا بیست و دو قرن ،آرزو را تبسم نكردم

بیست و دو سال و ناگه به هم خورد پلك رسوايي روزگارم

تا در اندوه شب يخ نبنديد ، تا كه دستانتان گرم باشد

شاخه ي دست خشكيده ام را در اجاق شما مي گذارم

اين منم ! قلبي افتاده بر خاك ، برگي از خاطرات فراموش

زير پاهاي پاييز ، يكريز هق هق مرگ را مي شمارم

 

روز مرگ حوا ...

روز مرگ حوا آدمک تنها شد... آد‌‌‌مک غمگین بود...

آدمک شیدا شد... چون که بی حوا شد...

روز مرگ حوا یک پرنده جان داد...

یک سیاهی از عشق زیر پاها جا ماند...

آدمک با یک مشت غم وغصه برگشت 

سوی آن خانه کور !  بی حضور حوا دلکش دل که نبود... 

چند روزی که گذشت.... آدمک عاشق شد !

رفت سوی "شیرین " همره فرهاد شد ! 

در غم و قهر نگاه شیرین بی حضوری سیمین دلکش کوچک شد.... 

آنقدر کوچک و  تنگ که کسی جز لیلی دلکش را نخرید...

آدمک مجنون شد !  از برای لیلی کوه و صحرا را دید  از درختی خالی

برگ سبزی هم چید  آنقدر دور که شد.... 

دلکش کوچک و کوچکتر شد...

سالها در پی سال گذشت.... 

آدمک دل که ندارد حالا ! 

جای دل در سینه جاده ای هست به حجم دنیا

که هزاران عابر روز و شب می گذرند از آنجا...

دل ما آدمک ها کوچک نیست قد یک قطره خدا جا دارد 

کاش جای " حوا " اندکی فکر خدایی بودیم که دلش تنگ حضور آدم 

توی باغی پر گل بین گندم هایی است  که غم " حوا " داشت !!!!

 

 

مترسك:تولدت مبارك!!!

كلاغ، بال زنان پر عقابي را كه به منقار داشت

جلوي چشم مترسك تكان  داد.

روي سر اوايستاد. پر را گوشه ي كلاه او فرو كرد.

بال ها را باز كرد. جستي زد و

آمد روي دست مترسك:تولدت مبارك

 

مترسك با خوشحالي فرياد زد:واي خداي من،ممنونم كه به ياد من بودي.

كلاغ سر پايين انداخت:از هديه ايي كه برات آوردم،خوشت مي آد؟

مترسك لبخند زد:اين اولين و بهترين هديه اييه كه گرفتم.

و به كلاغ ها نگاه كرد كه مشغول غارت محصول ذرت بودند.

نيش خند زد و گفت:خوب،البته خيلي هم ترسناك تر شدم.

هر دو خنديدند..

صداي شليك چند گلوله به هوا بلند شد.

صداي بال زدن، غار غار كلاغ ها و سكوت.......

مترسك، چند پر سياه راديد كه رقصان از جلوي چشمش

 گذشتند و روي زمين افتادند.

خواست تكاني بخورد.

كشاورز پاي او را محكم تر از آن چه فكر مي كرد در زمين فرو كرده بود.....!!!!

 

دل من را دیـدی ...؟!!

دل من تـنها بـود ،

دل من هرزه نـبـود ...

دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری ،

که تو هر روز از آن می گـذری .

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!